ارميناارمينا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

دخترم قند عسل مامان وبابا

تولد نه ماهگي

سلام دختر گلم تولد نه ماهگيت مبارك ماماني ديگه رفته سر كار و بايد دختر و پسر گلم صبح زود بيدار بشن و برن خونه باباجون تا ظهر كه مامان از سر كار بياد خونه دخمل نازم كم كم داره ياد ميگيره كه بدون دست گرفتن از چيزي روي پاهاش وايسه و دست بزنه. دختركم خيلي به ماماني وابسته شده چند شب پيش كه رفته بوديم پيش عمش احساس غريبي ميكرد همش به من چسبيده بود كار وبارش شده بود             ...
18 مرداد 1392

آموزش شعر در خانه

یه توپ دارم قلقلیه سرخ و سفید و آبیه میزنم زمین هوا میره نمی دونی تا کجا میره من این توپ رو نداشتم مشق هام رو خوب نوشتم بابام بهم عیدی داد یه توپ قلقلی داد   آهویی دارم خوشگله..... فرار کرده ز دستم دوریش برام مشکله ...... کاشکی اونو می بستم ای خدا چی کار کنم ، آهو مو پیدا کنم  آی چه کنم وای چه کنم  ،  کجا اونو پیدا کنم کاشکی اونو می بستم کاشکی اونو می بستم     آدامس آدامس آدامسی ، تو مبصر کلاسی نمره چند میخواستی ؟ نمره بیست میخواستی حالا که شدی رفوزه دلم برات میسوزه !! سرت بره تو کوزه ، کوزه که درنداره ! بابات خب...
16 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام قتد عسل مامان دخمل گلم امروز هشت ماهه شده .عزيزم تولد هشت ماهگيت مبارك   قند عسل مامان تازگيا دست زدنو ياد گرفته ميتونه كلماتي مث  دد  و بابا رو هم بگه .الهي قربونش برم .بستني و موز خيلي دوست داره ولي هر غذايي رو هم كه بهش بدي با اشتها ميخوره .تنها ايرادش اينه كه وقتي ميريم مهموني احساس غريبي ميكنه و همش ميخواد بغل ماماني باشه   ...
18 تير 1392

بدون عنوان

گفته بودی که چرا محو تماشای منی آنچنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی   ...
4 تير 1392

تولد هفت ماهگي

سلام دختر نازم تولدت هفت ماهگيت مبارك ني ني خوشگل ما ديگه چون مامانش ميره سر كار صبحا ميره خونه مامان جونش .غذاشم خوب ميخوره .يه كمي هم شيطون شده .اما از رورووكش كمي ميترسه و هنوز ياد نگرفته خوب باهاش جلو بره داداشي هم كه تازه شروع كرده و ميره كلاس تكواندو امروز كمربند زرد گرفته  ايشالا المپيك                قند عسل مامان يه دو روزي ميشه كه دست زدنو ياد گرفته .قربونش برم من   ...
18 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام دختر گلم روزا چقدر سريع ميگذرن  چقدر زود شش ماهت شد .ماماني الان ديگه رفته سر كار و مجبوره صبح تا ظهر ني ني نازشو نبينه خيلي دلم ميخواست هميشه پيشت بمونم ولي افسوس كه امكان نداره .قند عسلم تا ظهر از در ميام داخل، كلي برام ذوق ميكنه و ميخواد بغلش كنم .امروز دو روزه كه صبح زود بيدارت ميكنم و چقدر عذاب وجدان دارم اما دختر نازم اين روزا هم ميگذرن . اميدوارم وقتي بزرگ شدي يه دوست خوب واسه هم باشيم تا ناملايمات روزگار نتونه تو رو نااميدت بكنه ملوسكم ...
8 خرداد 1392